داستان زندگی کاترین رایان نویسندهی داستانهای کوتاه و برندهی جایزهی بزرگ ادبی انگلستان
نوجوان که بودم زندگی خانوادگی مصيبتباري داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچههای دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل سایه، بیسروصدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچکس به من توجهی نداشت و من هم با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچگونه توجهی جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت، در آرزوي دیدهشدن و توجه ميسوختم.
زندگی سایهوار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لِنی به مدرسهی ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی دبیرستان ما بود؛ ۴۲ ساله، با ریش کمپشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پرجنبوجوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگیام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگیام کسی مرا میدید؛ لنی!
متأهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم/ زمانی که کیف چرمیاش را برمیداشت و میگفت: «خوب ديگر، بهتر است بروم»، هرگز لحنش جوري نبود که حس کنم از مصاحبت من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از من خوشش میآید. حتي یک بار مرا به خانهاش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند؛ رویداد عجیبی که هرگز در خانوادهی خودم ندیده بودم!
لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت میتوانم نویسنده شوم. گفت نوشتههایم پر از احساس است و او از خواندنشان لذت میبرد. اولش باور نکردم. خودم را موجود بیارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی برايخاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسهایم، پس از قرائت متني که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت من میتوانم نویسندهای بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.
همان روز تصمیم گرفتم نویسنده شوم، چون لنی اینطور میخواست. اما متأسفانه اغلب میان آنچه میخواهید و آنچه انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد؛ و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.
در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، در پانزدهسالگی، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی کشیدن سیگار را شروع کردم. سال بعد، موادمخدر هم استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود، گاهي او را میدیدم؛ تا اینکه خبردار شدم به سرطان مبتلا شده است. از شدت غصه داشتم دیوانه میشدم. به زمين و زمان بدوبیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا همان جوري باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف تصورم، با اینکه لاغر و رنگپریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم، اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. درعوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوستداشتهشدن را دارد.
از خانهاش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.
بیست سال گذشت. تكتك روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها گذر کُند روزها بود. روزی بهطور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک نگارخانه شدم. درون نگارخانه یکی از همکلاسهای قدیمم را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدرسش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند، اما او آدم پرحرفی بود و از همهکس و همهچیز حرف زد. درست و حسابي به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت لنی یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود؛ یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود ایمان دارد من روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد؛ نویسندهای که همکلاسهایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخرآمیز همکلاس سابقم بیش از آن آزارم ندهد بهسرعت از نگارخانه بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک کثیف و محقرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبتباری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.
قبل از اینکه بتوانم به رؤیای آموزگارم جامهی عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را بهطور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جملهی لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد.»
زمانی که برندهی جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبهی مطبوعاتیام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جملهی ساده میتواند زندگی فردی را زيرورو کند، میتواند به او زندگی ببخشد یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه میگویید باشید!»